وقتی بچه بودیم نوجوون بودیم جوون بودیم چقد ذوق داشتیم واسه رسیدن ب سن سی سالگی...فک میکردیم دیگه ب سی ک برسیم همه چی تموم میشیمبزرگ میشیمادم حسابی میشیمدیگه میتونیم واسه زندگیمون خودمون تصمیم بگیریم و هرجور دلمون میخواد شاااااادددد باشیممممچقد مسیر زندگی رو ندید میگرفتیم و فقط ب فکر مقصد بودیم!چقد لحظات شیرین بچگی و تجربه های هیجان انگیز نوجوونی دقایق بی نظیر جوونیمونو ندیدیمو فک کردیم هنوز نرسیدیم ب اوج! ب خیال اینکه ی روزی ب اوج میرسیم، تمام لحظات تکرارنشدنی زندگیمونو ندید گرفتیم...حالا من در آستانه اتمام سی سالگی و ورود ب سی و یک سالگیذهنم ازین مشوش شده که خدایا ینی قراره چندسال دیگه ای رو که زنده هستم و زندگی میکنم،شاهد از دست دادن چن تا دیگه از عزیزای دلم باشم ؟این بود اون اوجی ک همش ارزوشو داشتیم بهش برسیم؟پس چرا حالا ک ب اینجا رسیدیم در حسرت روزای سرخوشی جوونیمون هستیم؟روزای بیخیالیروزای لذت از کمترین داشته هاروزای ذوقمرگ شدن واسه کوچکترین اتفاقا اتفاقایی ک الان انقد برامون بی معنی شدن ک حتی ی لبخند کوچولو زدن واسشون هم برامون سنگین و سخت و بیمعنی شده !الان باید بفهمیم ک زندگی رو اونموقه داشتیم؟الان ک از دستش دادیم؟الان ک دیگه سخت شده دلخوش بودن ب چیزی؟حالا ک هرچی بزرگتر میشیم ب غماو دردای بی درمونمون هی اضافه تر میشه؟نمیشه کهدیگه بسختی میشه مثل اونروزا شاد بود و خندید...مث اونموقه ها سرخوش بود و از کوچکترین خوشی ها لذت برد.. .خدا جونماگه قراره اینجوری بزرگ بشم..اینجوری ادم بشماینجوری با تجربه و جاافتاده بشماینجوری سنگین و رنگین رفتار کنماینجوری.با این اتفاقا....خب من اگه بگم دلم میخواد نشم چی؟خب دلم نمیخواد دیگه واقعا دیگه نمیخوام بز تلخ ترین داستان زندگیم«۱»...
ادامه مطلبما را در سایت تلخ ترین داستان زندگیم«۱» دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : topol-bano بازدید : 277 تاريخ : يکشنبه 12 تير 1401 ساعت: 11:00